
به نام خدا
برادر شهید: یک روز عصر پائیزی که مثل همیشه شهید رضا از باشگاه کونگفو بر گشته بود ، روبروی تلویزیون نشسته بود و در حال خوردن عصرانه بود که یک دفعه به روی زمین افتاد و بدنش شروع کرد به لرزیدن . من که با صحنه بسیار بدی مواجه شده بودم بلند بلند مادرمو صدا میزدم و نام رضا را فریاد می زدم « مااااماااان رضاااا » ، چندین بار صدا زدم و به زحمت پاهای رضا را گرفتم و بروی پشت خوابوندمش تا بهتر نفس بکشه ولی همچنان می لرزید ....
مادر شهید: توی آشپزخانه بودم که صدای محمدرضا راشنیدم که بلند بلند منو صدا میزد و هی می گفت : « ماااامااان رضاااا » . من به خیال باز این دوتا برادر شیطنتشون گل کرده و رضا داره با محمد شوخی میکنه . وقتی دیدم صدا کردن های محدرضا همچنان ادامه داره از آشپزخانه بیرون اومدم ، ناگهان با صحنه لرزیدن رضا مواجه شدم ، رفتم سمتش ولی رضا همچنان می لرزید و به صداهای من عکس العمل نشون نمی داد ، به یکباره از خونه زدم بیرون و با داد و فریاد از همسایه ها کمک خواستم. تعدادی از همسایه ها اومدن کمک و رضا را به بیمارستان بردیم.
پدر شهید: رضا را در بیمارستان امام خمینی (ره) کرج بستری کردیم ، لرزش و رئشه های رضا از بین رفته اومد ، اما علام بی حسی را از پای رضا شاهد بودیم ، هر چقدر زمان می گذشت این بی حسی از انگشتان شروع شده به ساق پا و نهایتا کمر رضا رسیده بود ، رضا فلج شد. حدوی دو ماه در بیمارستان بستری بود.
برادر شهید: ایام خیلی سختی بود ، رضا در بیمارستان بستری و خانه پر شده شده بود از غم. من اون زمان ده ساله بودم و رضا پانزده ساله. چندباری که به ملاقاتش رفته بودم ، روحیه رضا را فوق العاده دیده بودم. بقدری از نخاع و خون رضا نمونه برداری کرده بودند که رضا با خنده می گفت اینقدر به من سوزن زدن که شدم مثل آبکش.
پدرشهید: درمان رضا فایده نداشت ، هیچکس توان تشخیص بیماری را نداشت ، تا اینکه یک پزشکی تشخیص بیماری « گیلنباره » را داده بود ، گیلنباره یا همون « شَلی یکباره » درمان نداشت و این بی حسی احتمال پیشروی تا قلب رضا را داشت.
رضا را آوردیم خانه ، دکترها از درمان نا امید شده بودند و گفتند که رضا را ببرید خانه تا این ایام آخر را در کنار هم باشید.
مادر شهید: مسائل بهداشتی رضا را به خوبی انجام می دادیم ، رضا بواسطه فلج شدن سُنداژ شده بود . توی اون شرایط خیلی مقید بود نمازش را بخونه ، کمکش می کردم تا نمازشو بخونه . دوستانش و برخی از معلمان رضا برای کمک به درس رضا خونه میومدن ، اتاق جلویی خانه را در اختیار رضا گذاشته بودیم ، رضا یک گوشه می نشست برادر شهید: وجود رضا در خونه خوب بود ، اما لبخند ها و شادی های مصنوعی ما نمیتونست از حجم این غم کم کنه ، گریه های پنهانی کار همه ما شده بود . دیگه هیچ درمانی روی رضا انجام نمی شد. یک جورهایی منتظر تموم شدن عمر رضا بودیم ، سعی می کردیم از این زمان به گونه استفاده بکنیم که رضا روحیه اش را نبازه ، اما انصافا روحیه خوده رضا خیلی بالا بود و بیشتر ایام از روحیه رضا روحیه می گرفتیم.
پدر شهید: پزشکان رضا را جواب کرده بودند ، به ما می گفتند باید بنشینید تا مرگ رضا فرا برسد ، دلم شکست ، جوونم جلوی چشمام داشت از بین می رفت . خیلی غمزده شده بودیم ، متوسل شدم به حضرت زینب س به بی بی جان گفتم « یا حضرت زینب س ، رضا را شفا بده برای خودتان » .
برادر شهید: یک روز که هنوز توی ذهنم هست را یادمه ، اون آفتابی که از درب ورودی روی درب اتاق رضا افتاده بود ، یکدفعه دیدم رضا دستاشو به دیوار و در گرفته و داره راه میره ، خیلی ذوق زده شده بودم ، اینبار از فرط خوشحالی مادرمو صدا زدم « ماااامااان رضااااا » . همه مان شاهد بهبودی رضا بودیم ، رضا راه میرفت . وقتی پزشکان دوباره آزمایش گرفتند ، هیچ نشانه ای از بیماری گیلنباره در وجود رضا نبود ، برای همه جای تعجب داشت . اما این کاره حضرت زینب س بود.
« حال بعد از حدود بیست سال اون نوجوان پانزده ساله که در انواع و اقسام جبهه های مقاومت از لبنات تا فلسطین حضور داشت و یکبار هم مجروح شده بود ، در دفاع از حرم حضرت زینب س همونجری که پدرش از حضرت زینب س خواسته بود شهید شد »
تاریخ ولادت: یکم مرداد سال پنجاه و هشت
تاریخ شهادت: یازدهم مرداد سال نودو دو

